نما متن50



موضوعات مرتبط: نما متن
[ یک شنبه 17 شهريور 1392 ] [ 1:2 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

پیام



موضوعات مرتبط: مناسبت ها
[ شنبه 16 شهريور 1392 ] [ 11:57 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

پندهاي بهداشت و سلامت از زبان معصومین (علیهم السلام)

 امام علی(ع) :

کوتاه کردن سبیل هم از بهداشت است هم باعث زیبائی صورت و سنت رسول خدا (ص) است.تحفالعقول صفحه 95

امام علی(ع) :
مسواك زدن رضايخداي متعال و پاك کننده دهان است و مضمضه کردن یعنی سه بار آب در دهان چرخاندن و خالی کردن و استنشاق سه بار آب در بینی کردن وخالی کردن قبل از وضو پاك کننده دهان و بینی است. تحفالعقول صفحه 95
امام علی(ع) :
استفاده از انفیه سر را سالم و درمان تن و همه دردهاي سر است. تحف العقول صفحه 95
امام علی(ع) :
کسی از شما در حالت ایستاده آب نخورد که موجب دردي میشود که درمان ندارد. تحفالعقول صفحه 97
امام علی(ع) :
هرکه چشمش درد کند دستانش را بر چشمانش گذارد و آیه الکرسی را بخواندو قلبا هم معتقد باشد که با این کار درمان میشود به راستی درمان میشود انشاء الله. تحفالعقول صفحه 100
مولا علی(ع) :
اگر میخواهی سلامت باشی از حسادت ورزیدن دوريکن و حسادت نکن.نهج البلاغه حکمت

 



موضوعات مرتبط: پندهاي بهداشت و سلامت از زبان معصومین (علیهم السلام)
[ جمعه 15 شهريور 1392 ] [ 7:15 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

انتظار

کدام جمعه، دعا مستجاب خواهد شد؟
مسیح عاطفه پا در رکاب خواهد شد
کدام جمعه ز عطر بهشتیِ گل یاس
بهار، غرق شمیم گلاب خواهد شد؟
کدام جمعه شود بخت عاشقان، بیدار؟
و چشم فتنه‌ی عالم به خواب خواهد شد
کدام جمعه، خدایا! ز فیض گریه‌ی شوق
بهار و باغ و چمن، کام‌یاب خواهد شد؟
کدام جمعه ـ بگو «یـا محـوّل الاحوال»! ـ
در آسمان و زمین، انقلاب خواهد شد؟
جمالِ روشن آن ماهِ پشتِ پرده‌ی غیب
کدام جمعه، برون از حجاب خواهد شد؟
کدام جمعه به خورشید می‌خورد پیوند؟
و بعد از این همه ابر، آفتاب خواهد شد
هزار جمعه دعای فرج به لب داریم

کدام جمعه، دعا مستجاب خواهد شد؟ 

 



موضوعات مرتبط: اشعارشعر
[ جمعه 15 شهريور 1392 ] [ 7:1 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

السلام علیک یا کریمه اهل بیت،حضرت معصومه سلام الله علیها

السلام علیک یا کریمه اهل بیت،حضرت معصومه سلام الله علیها

 



موضوعات مرتبط: مناسبت ها
[ جمعه 15 شهريور 1392 ] [ 6:51 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

مناظره امام صادق با کسی که خدا را قبول نداشت

در سرزمین مصر، مردی به نام «عبدالملک» می‌زیست و به دلیل اینکه نام پسرش عبدالله بود، به او «ابو عبدالله» (پدر عبدالله) می‌گفتند. عبدالملک منکر خدا بود، و اعتقاد داشت جهان هستی خود به خود آفریده شده است.

او که شنیده بود که امام شیعیان، حضرت صادق که درود خدا بر او باد، در مدینه زندگی می‌کند، به مدینه سفر کرد تا درباره خداشناسی با امام مناظره کند. وقتی که به مدینه رسید و از امام سراغ گرفت، به او گفتند: «امام برای انجام مراسم حج به مکه رفته است». پس به مکه رفت و امام را در کنار کعبه مشغول طواف دید. وارد صفوف طواف کنندگان شد و از روی عناد به امام تنه زد.

امام با ملایمت پرسید: نامت چیست؟
او گفت: عبدالمَلِک (بنده سلطان)
امام پرسید: کُنیه تو چیست؟
عبدالملک گفت: ابوعبدالله (پدر بنده خدا)

امام گفت: این مَلِکی که تو بنده او هستی، چنان‌که از نامت چنین فهمیده می‌شود، از حاکمان زمین است یا از حاکمان آسمان؟ وانگهی مطابق کنیه تو پسر تو بنده خداست. بگو بدانم او بنده خدای آسمان است، یا بنده خدای زمین؟ 
عبدالملک چیزی نگفت. امام به عبدالملک گفت، صبر کن تا طواف من تمام شود، بعد از طواف نزد من بیا تا با هم گفت و گو کنیم.

هنگامی که امام از طواف فارغ شد، او نزد امام آمد و در برابرش نشست، گروهی از شاگردان امام نیز حاضر بودند، آن‌گاه بین امام و او مناظره ای این چنین در گرفت:

امام: آیا قبول داری که این زمین زیر و رو و ظاهر و باطن دارد؟
منکر خدا: آری.
امام: آیا زیر زمین رفته‌ای؟
منکر خدا: نه.
امام: پس چه می‌دانی که در زیر زمین چه خبر است؟
منکر خدا: چیزی از زیر زمین نمی‌دانم، ولی گمان می‌کنم که در زیرزمین، چیزی وجود ندارد.
امام: گمان و شک، یک‌نوع درماندگی است، آن‌جا که نمی‌توانی به چیزی یقین پیدا کنی. آیا به آسمان بالا رفته‌ای؟
منکر خدا: نه.
امام: آیا می‌دانی که در آسمان چه خبر است و چه چیزها وجود دارد؟
منکر خدا: نه.
امام: عجب! تو که نه به مشرق و نه به مغرب رفته‌ای، نه به داخل زمین فرو رفته‌ای و نه به آسمان بالا رفته‌ای، و نه بر صفحه آسمان‌ها عبور کرده‌ای تا بدانی در آن‌جا چیست، و با آن همه جهل و ناآگاهی، باز منکر هستی؟ آیا شخص عاقل به چیزی که ناآگاه است، آن را انکار می‌کند؟
منکر خدا: تا کنون هیچ‌ کسی با من این‌گونه سخن نگفته و مرا این چنین در تنگنای سخن قرار نداده است.

امام: بنابراین تو در این راستا، شک داری که شاید چیزهائی در بالای آسمان و درون زمین باشد یا نباشد؟
منکر خدا: آری شاید چنین باشد.
امام: کسی که آگاهی ندارد، بر کسی که آگاهی دارد، نمی‌تواند برهان و دلیل بیاورد. ای برادر مصری! از من بشنو و فراگیر، ما هرگز درباره وجود خدا شک نداریم، مگر تو خورشید و ماه و شب و روز را نمی‌بینی که در صفحه افق آشکار می‌شوند و به ناچار در مسیرتعیین شده خود گردش کرده و سپس باز می‌گردند و آن‌ها در حرکت در مسیر خود مجبور هستند. اکنون از تو می‌پرسم: اگر خورشید و ماه، نیروی رفتن و اختیار دارند، پس چرا برمی‌گردند؟ و اگر مجبور به حرکت در مسیر خود نیستند، پس چرا شب، روز نمی‌شود و به عکس، روز شب نمی‌گردد؟
ای برادر مصری! به خدا سوگند، آن‌ها در مسیر و حرکت خود مجبورند، و آن کسی که آن‌ها را مجبور کرده، از آن‌ها فرمانرواتر و استوارتر است.

منکر خدا: راست گفتی.
امام: ای برادر مصری! بگو بدانم، آن‌چه شما به آن معتقدید، و گمان می‌کنید روزگار گرداننده موجودات است، و مردم را می‌برد، پس چرا روزگار آن‌ها را بر نمی‌گرداند، و اگر بر می‌گرداند، چرا نمی‌برد؟
ای برادر مصری! همه مجبور و ناگزیرند، چرا آسمان در بالا، و زمین در پائین قرار گرفته، چرا آسمان بر زمین نمی‌افتد، و چرا زمین از بالای طبقات خود فرو نمی‌آید، و به آسمان نمی‌چسبد، و موجودات روی آن به هم نمی‌چسبند؟

وقتی که گفتار و استدلال‌های محکم امام به این‌جا رسید، عبدالملک که در میان مناظره در نظر خود دچار شک و تردید شده بود به مرحله ایمان رسید و در حضور امام ایمان آورد و به یکتائی خدا گواهی داد و گفت: آن خدا است که پروردگار و حکم فرمای زمین و آسمان‌ها است، و آن‌ها را نگه داشته است.
عبدالملک تازه مسلمان به امام عرض کرد: مرا به‌ عنوان شاگرد، بپذیر.
امام صادق که درود خدا بر او باد، به هشام بن حکم، شاگرد برجسته‌اش فرمود: عبدالملک را نزد خود ببر، و احکام اسلام را به او بیاموز.

هشام که آموزگار زبردستی برای مردم شام و مصر بود، عبدالملک را نزد خود طلبید و اصول عقائد و احکام اسلام را به او آموخت، تا این‌که او دارای عقیده ای پاک و استوار شد.



موضوعات مرتبط: عترت
[ پنج شنبه 14 شهريور 1392 ] [ 12:34 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستانک

آلزایمر

چمدانش را بسته بودیم با خانه سالمندان هم، هماهنگ شده بود...
یک ساک هم داشت با یک قرآن کوچک، کمی نان روغنی، آبنات قیچی و کشمش چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی!
گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه !
گفتم: مادر من، دیر میشه ، چادرتون هم آماده ست، منتظرند
گفت: کیا منتظرند ؟ اونا که اصلا منو نمیشناسند ! و ادامه دادآخه اونجا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم ، اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه ؟ حالا میشه بمونم ؟
گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی
گفت: مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول ، تو چی ؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترکم؟!
خجالت کشیدم، حقیقت داشت، همه کودکی و جوانی ام و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم .
اون بخشی از هویت و ریشه و هستی ام بود، و راست می گفت، من همه را فراموش کرده ام .
زنگ زدم به خانه سالمندان، که نمی رویم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده و نگاه مهربانش را نداشتم، ساکش را باز کردم
قرآن و نان روغنی و ... همه چیزهای شیرین دوباره در خانه بودند
آبنات قیچی را برداشت و گفت: بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتممادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفتچی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد
یعنی شاید فراموش میکنم ! گفتی چی گرفتم ؟ آل چی ... جل الخالق، چه اسمهایی می زارن این دکترا، روی درد های مردم!!!
طاقت نگاه بزرگوار و اشک های نجیب و موی سپیدش را نداشتم
در حالیکه با دست های لرزانش، موهای دخترم را شانه میکرد زیر لب میگفت:
من که ندارم ولی گاهی چه نعمتیه این آلزایمر!!!


موضوعات مرتبط: داستانک
[ چهار شنبه 13 شهريور 1392 ] [ 1:14 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستانک

 وعده

 

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟ 
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. 
پادشاه گفت: من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!

 



موضوعات مرتبط: داستانک
[ دو شنبه 11 شهريور 1392 ] [ 6:22 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]
صفحه قبل 1 ... 37 38 39 40 41 ... 167 صفحه بعد