شعرطنز

 

آنان کـه  سوار خودرویی زیبایـــــــید

دارنــده ی ماشیــــــــــن مدل بالایید

سهمیه بنزین شما قطع شده است

با کارت سوخت خود کجــــا می آییـد

Description: http://blogfa.com/images/smileys/26.gif

بایــد که خریـــــد یک ژیان یا که رنو

زین پس ز پی خود روی آنتـیـک برو

تغییر نموده سهمیه بنــدی سوخت

شد قطع  دگر سهمیـــــه بنز و پـژو

سراینده : مصطفی مشایخی

 

 



موضوعات مرتبط: اشعارطنزمحض خنده
[ پنج شنبه 4 ارديبهشت 1393 ] [ 5:43 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

نمامتن 59

 

 



موضوعات مرتبط: نما متن
[ پنج شنبه 4 ارديبهشت 1393 ] [ 5:28 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

جملات الهام بخش برای زندگی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



موضوعات مرتبط: جملات الهام بخش برای زندگی
[ پنج شنبه 4 ارديبهشت 1393 ] [ 5:18 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

حدیث برگزیده

 

در پيرى جوان مى شود!



رسول ‌الله صلی‌الله عليه و آله:

يَهرَمُ ابنُ آدَمَ وتَشِبُّ مِنهُ اثنَتانِ: الحِرصُ وَالأَمَلُ؛

آدمى، پير می‌شود و دو چيز در او جوان می‌گردد:

 

«آز» و «آرزو».

 

تحف العقول: ص۵۶/

 


موضوعات مرتبط: حدیث برگزیده
[ پنج شنبه 4 ارديبهشت 1393 ] [ 4:0 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

حدیث برگزیده

 

 
ارزش قلم دانشمندان

امام على عليه السلام :

عُقولُ الفُضَلاءِ في أطرافِ أقلامِها؛

عقل هاى فضيلت مندان ،

در نوك قلم هاى آنهاست.

غرر الحكم : ۶۳۳۹ / تبليغ بر پايه قرآن و حديث ص 274

 

 

 

 

 

 



موضوعات مرتبط: حدیث برگزیده
[ دو شنبه 1 ارديبهشت 1393 ] [ 8:56 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

شعر طنز( انصراف از یارنه)

شبی یاد دارم که چشمم نخفت

 شنیدم که مامان به بابام گفت

بیا فرم یارانه را پر نکن 

مرا دپرس احوال و دلخور مکن

 که این پول آخر کجا حق ماست 

اگر کارمندی  بگیرد رواست

تو دلال ارزی و وضعت خفن 

ببین هیکلت را شدی کرگدن 

 خروشید  بابا م و با خشم گفت  

 که  ای زن مزن بیش از این حرف مفت

که خر پولی هر کسی بیشتر  

 بود احتیاجش  بسی بیشتر   

 ستاد تشویق مردم به انصراف از یارانه 

سراینده : مصطفی مشایخی



موضوعات مرتبط: اشعارطنزمحض خنده
[ شنبه 30 فروردين 1393 ] [ 5:35 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

3 نصیحت لقمان به فرزندش

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. 
- اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
- دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی. 
- و سوم این که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی. 
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ 
لقمان جواب داد: 
- اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد. 
- اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهنرین خوابگاه جهان است. 
- و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست

 



موضوعات مرتبط: داستانک
[ شنبه 30 فروردين 1393 ] [ 4:40 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستان جالب پسر جوانی که در مترو به دختری نگاه می کرد

صدای بلندگوی ایستگاه همه را از جای خود بلند کرد :" ایستگاه آزادی" پسر جوان از مترو پیاده شد و به سمت پله های خروج رفت که ناگهان چشمش به دختری افتاد که به سرعت داشت پله ها را بالا می رفت ، نگاهش چند ثانیه ای روی دختر ماند که ناگهان دستی روی شانه اش احساس کرد :

- مسیرت رو اشتباه نمیری ؟

پسر جوان به خودش آمد و پشت سرش را نگاه کرد ، پیرمردی لبخند زنان به او نگاه می کرد ...

پسر گفت : ببخشید پدرجان متوجه نشدم ، چیزی پرسیدید ؟

پیرمرد گفت : آره باباجون ، گفتم فکر کنم مسیر رو داری اشتباه میری !

- ببخشید ، شما از کجا مسیر من رو میدونید ؟ در ضمن اشتباه نمیرم ... مسیر هر روزمه ...

پیرمرد لبخندی زد و گفت : امان از این مسیر های هر روزه ای که میریم و فکر می کنیم درسته !

سپس سری تکان داد و کم کم از پسر جوان که مات و مبهوت داشت به جمله پیرمرد فکر می کرد دور شد ، یکبار دیگر جمله آخر را با خودش مرور کرد "مسیر های هر روزه ای که فکر می کنیم درسته" دور و برش را نگاه کرد و پیرمرد را ندید ، دوان دوان مسیرش را دنبال کرد ، پیرمرد آرام و آهسته همچنان می رفت ... جلوی پیرمرد را گرفت و گفت : منظورتان از حرفی که زدید چی بود ؟ چرا به من گفتید ؟ چیزی در مورد من می دونید ؟!

پیرمرد نگاهی کرد و گفت : نه عزیزم ، من چیزی از شما نمی دونم ولی اگر واقعا دوست داری معنی حرفم رو بدونی ، خب بهت میگم.

پسر جوان بلافاصله گفت : آره ... آره ... خواهش می کنم بگید منظورتون چی بود !

پیرمرد گفت : خب بشین روی همین نیمکت تا بهت بگم ...

- نگاه کردن به هر چیزی خرج داره ، خیلی هم گرونه ، مثه همون دختری که داشت از پله ها می رفت بالا و تو داشتی نگاهش می کردی.
 

* وقتی چیزی رو میبینی دلت میخواد ، به وصالش نمیرسی و افسرده می شوی ...

* میبینی و شیفته می شوی ، آدمی که شیفته می شود بدی ها و عیب ها را نمی بیند ، بعدا کم کم متوجه عیب ها می شوی و دلزده ...

* میبینی و با همسرت مقایسه می کنی ، تفاوت میبینی و با همسرت بداخلاقی میکنی و زندگی ات تلخ می شود ...

* میبینی و لذت میبری ، به این لذت عادت می کنی ، کم کم همه جا دنبال لذت میگردی و هر چیز غیر از لذت را از یاد میبری ...

* میبینی و برای رسیدن به آن همه کار می کنی و در نظر دیگران خوار و کوچک می شوی ...
 

خب ، حالا دیدی ، فکر کنم این مسیر هر روزه ات اشتباه است پسرم !

پسر جوان به فکر فرو رفته بود ، پیرمرد بلند شد و راهش را ادامه داد و پسر جوان همچنان او را دنبال می کرد و به آن جمله کلیدی پیرمرد فکر می کرد :"مسیر هر روزه ات اشتباه است ..."

صدای بلندگوی مترو همچنان می آمد :"مسافرینی که قصد پیاده شدن در ایستگاه ... "
 

 



موضوعات مرتبط: داستانک
[ شنبه 30 فروردين 1393 ] [ 4:27 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]
صفحه قبل 1 ... 15 16 17 18 19 ... 167 صفحه بعد